کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

تکون تکون خوردنات

سلام فندقک مامان اینکه میگم فندقک،نه اینکه اندازه فندقیا... منظورم نی نی بودنته عزیزدلم.وگرنه هزار ماشاالله واسه خودت مردی شدی قربووووووووووووووووونت برم. این روزا  حسابی وول خوردناتو حس میکنم،لگد زدناتو.وای نمی دونی چه کیفی می کنم وقتی یهو توی دلم شروع می کنی به ورجه وورجه و با دست و پاهای کوچولوت ضربه میزنی به شکمم.الهی فدای دست و پاهای کوچولوت برم.فقط می خوام بدونی که مامان و بابا حسابی دوستت دارن و بی صبرانه منتظریم تا بیای بغلمون.   دوستت داریم قند عسلمون   ...
30 بهمن 1390

""برای پسرم""

به نام آنكه تو را  به من هديه كرد. پسر عزيزتر از جانم سلام بدان كه هميشه اول سلام بعد كلام كه سلام از نام هاي آفريدگارت است مهربانم دلم ميخواهد كلامي با تو سخن بگويم تو كه از نفس براي من واجب تري مي خواهم بگويم از راز و رمز زندگي مي خواهم بگويم كه بايد بداني وبايد بداني كه هر انكه ياد نگيرد زندگي را محكوم به فناست حتي اگر 100 سال زيست كند بايد بداني كه چگونه جاويد بماني....... خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد مهربان باش حتي با جانوري درنده خو صبور باش و محكم حتي محكمتر از كوه دانا باش و به دنبال دانايي برو با چراغي از ايمان كه اگر اين چراغ نباشد به دره اي هولناك...
24 بهمن 1390

15 هفتگیت مبارک عزیزم.

عزیز دلم سلام این مدت مامانی حسابی سرش شلوغ بود و کمتر تونست برات بنویسه.از همین اول معذرت می خوام قند عسلم. این روزا حسابی داری بزرگ می شی قربووونت بشم.امروز هم 15 هفتگیت رو شروع می کنیم دلبرکم.15 هفتگیت مبارک فدااااااات شم الهی دو روز پیش رفتم سونوگرافی.آقای دکتر حسابی نگات کرد و بهم گفت که خدارو شکر سالمی و رشدت هم خوبه.الهی دورت بگردم که داری بزرگ می شی تا چند ماه دیگه بپری بغل مامان و بابا.ما که خیلی خیلی منتظریم تا زودی دنیا بیای ان شاالله و قشنگترین فرشته ی خدا رو بغل بگیریم. آقای دکتر هم بعد از اینکه حسابی نگات کرد بهم گفت که نی نی نازم یکم خجالتیه و پاشو کامل باز نکرده!از بس حیا داری عزیزم ،فدای اون پاهای کوچولو...
24 بهمن 1390

*** ما سه نفر ***

سلام قند عسلم حال و احوالت چطوره؟جات خوبه عزیزکم؟ الان که من و تو تنها نشستیم و داریم با هم حرفای مامان و پسری می زنیم،بابایی سره کاره.بابا رسما کارشو توی بانک شروع کرده شازده پسر.اینم به یمن و برکت حضور توئه.فدات شم که با اومدنت توی زندگیمون،حسابی برکت و خوش اقبالی رو به من و بابات هدیه کردی.دیروز می خواستم واسه بابایی یه جشن کوچولو بگیرم،اما اینجا نمیشه قربونت برم،دعا کن که تا اردیبهشت بریم خونه خودمون و راحت شیم فندقکم.اونوقت از شرمندگی بابایی در میایم و حسابی تلافی می کنیم. برای چکاپ این ماه هم رفتم پیش خانوم دکتر و حسابی هم ازهمه چیز راضی بود خدا رو شکر.گفت ماه دیگه برام سونو سه بعدی رو می نویسه که برم.وای که دلم د...
24 بهمن 1390

احساس زیبای مادر و پدر شدن

سلام کوچولوی مامانی الهی قربونت برم که مثل یه ستاره ی کوچولو نشستی توی دل مامانی و داری روز به روز بزرگتر می شی ماشاالله. دو روز پیش مامانی جواب آزمایشش روگرفت و خانوم دکتر بهم گفت که چهار هفته هست که اومدی توی دلم و خدا تورو به ما هدیه داه.ای جانم...فدات بشم الهی. راستش فقط من و بابایی بودیم که می دونستیم و خیلی خوشحال بودیم .مامانی روش نمیشد به مامان بزرگات بگه دارن نوه دار میشن.به خاطر همین اول به خاله فاطمه زنگ زدم و گفتم.خیلی خوشحال شد و خاله فیروزه و مامان جون گوشی و گرفتن و زودی وجود تورو تبریک گفتن.نفس مامانی دیگه،همه دوست دارن عزیزم. بعد به عمه آزاده زنگ زدم و گفتم.از خوشحالی یه دادی کشید که خنده ام گرفت.آخه میدونی عمه ات خانم آ...
24 بهمن 1390

پنج هفته و چهار روزگی

سلام عزیز دل مامان و بابا مامان دیروز رفت دکتر،البته بعد از کلی تلاش برای انتخاب بهترین دکتر.خانم دکتری که قراره ان شاالله توی خشمل و از شکم مامانی در بیاره و بذاره بغلم خانم دکتر" ذاکرحسینی" هستش نفسم. دیروز که معاینه ام کرد گفت تو 5 هفته و 3 روزه که توی دل مامانی هستی.که با احتساب امروز میشه 5 هفته و 4 روز.برام سونوگرافی و آزمایشات روتین بارداری رو نوشته تا انجام بدم مامانی.بابا خیلی دلش می خواد موقعی که سونوگرافی میشم بیاد و صدای قلب نازت رو بشنوه،آخه خانم دکتر مهلبون گفت که عزیز دل مامانی و بابایی قلبش داره می تپه دیگه.الهی دورت بگردم من.     خدا رو شکر تا الان که مامانی هیچ مشکلی نداشته،نه حالت تهوعی نه سوزش سر د...
24 بهمن 1390

کوچول موچول مامان

سلام عزیز مامانی این روزها دیگه واقعا دارم حس مادر شدن رو احساس می کنم.کمر و دل مامانی این چند روز خیلی درد می کنه.فدات بشم که می خوای تند تند بزرگ بشی و بیای بغل مامان و بابا.امروز یکم دل مامانی گرفت و گریه کردم.نمی دونم از چی بود ولی اینو مطمئنم که از ناراحتی نبود.هر روز برای اینکه سالم و سلامت بیای بغلمون آیت الکرسی و قرآن می خونم که ان شاالله در پناه خدا باشی کوچول موچول نازم. با اینکه الان اندازه عدسی و خیلی کوچولویی ولی لپای خوشملت و می بوسم قربونت برم الهی.
24 بهمن 1390

بابایی

سلام پسر / دختر کوچولوی بابایی، بابایی از الان داره روز شماری میکنه تا تو به دنیا بیای عزیزم.اول قرار بود تولد با تاریخ بابایی مرداد باشه ولی افتادی تیر ماه کوچولوی بابا. بابا دوست داره عزیزم زودتر بیا که مامانت اینقدر به من گیر نده !! لااقل با تو حرف بزنه دیگه به بابایی گیر نمیده الان مامان جونت پیشم نیست رفته تهران خونه مامانش اینا، آخه پدر بزرگت (پدر مامانت) فوت کرده عزیزم ،خدا بیامرزتش بنده خدا تو رو هم ندید. مامانت 10 دی ماه میاد پیش بابایت عزیزم بابایی دوست داره میبوسمت گلم   ...
24 بهمن 1390

مامانی برگشت!

سلام قند عسلم شاید از مامانی دلخور باشی که چرا یه مدته وبلاگت رو به امون خدا گذاشته و رفته!که تو منتظری مامانی هرروز برات بنویسه که چطور داری توی وجودش بزرگ می شی و من مادرتر!عزیزم مامانی برگشت اما با یه دل شکسته و چشمایی که هرروز به یاد پدرم خیس میشن! کوچولوی عسلی مامان و بابا،مامان نبود واسه اینکه بابا بزرگت فوت کرد!مامانت پدرش و از دست داد بی اونکه حتی برای بار آخر دیده باشتش.نمی دونی چقدر دلم خونه ! آرزو می کنم ای کاش یکی میزد توی گوشم و می گفت همه ی این اتفاقا یه کابوسه!که من باز بخندم و توی وبلاگت از غصه ام ننویسم. همه کس مامان ، 4 آذر 90 پدر بزرگت رفت پیش خدا،بی اونکه روی ماهتو ببینه،و این حسرت توی دلم موند که بعد به دنیا اومدنت ب...
24 بهمن 1390
1